وبلاگ تخصصی چهار باغ

وبلاگ مجازی خبرنامه مهدی آباد بهادران

وبلاگ تخصصی چهار باغ

وبلاگ مجازی خبرنامه مهدی آباد بهادران

عزت الله کیخا


مبارز عزت الله کیخا

خود حاجی می گوید: ماشین سالم سالم بود!! نو و جدید بود! مشکلی نداشت! اما تا به دوراهی رسیدیم شروع به ریپ زدن کرد! پیاده شدیم. به همراهانم گفتم احساس می کنم عزت در همین نزدیکی هاست. بدون هیچ مشکلی با اولین استارت ماشین دوباره روشن شد و ما به راه خود ادامه دادیم. ابتدای دوراهی بر روی تابلویی  نوشته شده بود " گردکوه"!! حس عجیبی داشتم احساس کردم عزت الله کنار تابلو ایستاده و  مرا صدا می زند: پدر کجای میری من اینجام؟



حاجی این را می گوید و صدایش لرزشی به خود می گیرد. او می گوید همه سر دوراهی گریه می کردند. به راه خود ادامه دادیم تا رسیدیم به مهریز یزد. اولین برنامه ما صرف صبحانه بود . حاجی تاکید می کند: با هر کسی ارتباط می گرفتیم در همان لحظه نخست بگونه ای رفتار می کرد که انگار مدتهاست مارا می شناسد! حاج حسین می گوید برای خرید به مغازه ای مراجعه کردیم . علت سفر را جویا شد و وقتی به او علت را تشریح کردیم با حالتی خاص مارا معرفی کرد به برادرش که مسئولیتی در مهریز داشت و ما را به بنیاد شهید مهریز معرفی کرد.

حال و هوای خاصی در جلسه حاکم شده است.  حاجی از انتظاری حرف می زند که من و دیگر مستمعین لحظه ای از آنرا لمس نکردیم. از داغ دوری فرزندی حرف می زند که امروز مثل او را پیدا کردن کار دشواریست. از عرت اللهی می گوید که شاید بیش از همه دل حاجی برای هم کلامی با او تنگ شده است. حاج حسین حرف می زند و من دوست دارم گریه کنم. دوست دارم برای غم انتظاری که حاج حسین برای پایان آن صبوری مثال زدنی از خودنشان داده است اشک بریزم. دوست  دارم برای حال خودم گریه کنم. حالی که از داشتن آن خجالت می کشم. فضای جلسه دیگر رنگ و بوی شهر نمی دهد. می شود بوی خاک های فکه را از آن استشمام کرد.

حاجی دیگر راحت تر از قبل گریه می کند .

وقتی به قسمت اصلی داستان می رسد با همان لبخند همراه با بغض می گوید: جستجو در مهریز آغاز شد. بنیاد شهید شهرستان پای کار آمد و برای پایان این راز به ما کمک می کند . حاجی سعی دارد تمام مراحل پایان این انتظار را شرح دهد. از لحظه هایی  حرف می زند که به سراغ چند شهید گمنام  می روند و در همان ورودی گلزار اعلام می دارد این مکان، مکان مورد نظر من نیست! اومی گوید کلا مهریز و اطرافش 6 شهید گمنام دارد. 3 شهید در یک محل و 3 شهید دیگر در مکانهای جداگانه آرام گرفته اند.

حاجی می گوید 5 شهید از 6 شهید را زیارت کردیم اما به هر محلی وارد می شدیم من بلافاصله اعلام می کردم این محل مورد نظر من نیست. با یقین کامل این حرف را می زدم بی آنکه وارد گلزار بشویم. حالا تنها یک مکان دیگر باقی مانده بود. یکی از مسئولین اعلام کرد یک شهید دیگر باقی مانده . آدرسش را که پرسیدم در پاسخ گفت: گردکوه! تکانی خوردم . همراهانم هم به همین شکل. گفتم اتفاقا ما با آنجا کار داریم. گردکوه همان جایی بود که ماشین خراب شد. همان تابلویی که مرا صدا زد. با شوق خاصی به سمت گردکوه حرکت کردیم. رسیدیم به دوراهی مورد نظر . حاجی اینجاهای قصه را با حالی دیگرتعریف می کرد. و ما همه منتظر سرانجام داستان. من که بارها این موضوع را از زبان حاجی تعریف کرده ام و خودم هم برای تعدادی از دوستان عین داستان را عنوان کرده ام باز هم دوست دارم بشنوم. آخر شنیدن این قصه از لسان خود حاجی شیرینی دیگری دارد. خلاصه از دوراهی به سمت گردکوه به را افتادند. حاج حسین می گوید؛ همین که به دیوار و درب ورودی مزار شهدای گردکوه رسیدیم اشک از چشمانم جاری شد. همان جایی بود که با سید آمده بودیم. نشستم و همراهانم از من علتش را پرسیدند با گریه گفتم همین جاست. عزت من در این مکان آرام گرفته است. همه گریه می کردند.  مادر شهید که سالها چشم انتظار پسر ارشدش بود حالا در دو قدمی مزار او ایستاده است. همسر شهید که سالها بدون عزت دو فرزندش را سرپرستی کرده بود پس از 21 سال نمی داند به عزتش چه بگوید. خواهر شهید هم .... همه هیجان زده شده اند و حاج حسین که حال اوبا همه فرق دارد گریه کنان وارد گلزار می شود. شروع می کند به سلام دادن. یادش می آید که شهید سید حسین حسینی به اوگفته بود در این مکان 12 شهید آرمیده اند که یکیشان عزت الله. حاجی می گوید با سید از درب مقابل وارد شدیم. درست همانجایی که زیارت نامه خوانده بود می ایستد و باز به شهدا سلام می دهد اما اینبار سلامش را کامل می خواند!


وارد بر مکان مسقفی می شوند که شهدا در زیر آن قرار دارند. یکی یکی شهدا را می شمارد. 1 ، 2 ، 3  و... 12 . نفر 12 کسی نیست جز شهیدی که بر روی سنگ قبرش نوشته شده است : " شهید گمنام". حالا دیگر او گمنام نیست. حاج حسین گریه کنان با فرزندش حرف می زند. از سالهای دوری و انتظار می گوید. همسر و خواهر شهید سر بر سنگ قبر شهید می گذارند و مادر حرفهای مادرانه می زند. حرف هایی که دوست داشت در اولین دیدارش پس از 21 سال به عزت الله بگوید .

همه دانشجویان حاضر در جلسه گریه می کنند . حال عجیبی دارند این جماعت دانشجو.... 




پایان انتظار 21 ساله

حرف های حاجی همه اش شنیدنی است. جمع دانشجو با همه وجود به حرف های حاج حسین گوش می دادند و حاجی هم همچنان با همان لبخند دل نشینش و با کلام نرم و آن بغضی که گاه و بی گاه بر سر راه گلویش قرار می گرفت برای بچه ها حرف می زد. حاجی سعی  دارد در مدت زمان اندکی که در اختیار دارد برای دانشجویان حرفی هایی بزند که این روزها کم پیدا می شود. حاجی در جای از کلامش به شهید سید حسین حسینی اشاره می کند . می گوید رابطه زیادی با سید داشته و ظاهرا سید هم علاقه ی زیادی به حاج حسین. این را می توان از لابلای سخنان حاج حسین متوجه شد. حاجی می گوید وقتی اکبر 14 ساله ام شهید شد ما تا چند روز از او خبری داشتیم تا اینکه همین سید حسین حسینی خبر شهادتش را به حاجی می دهد.البته حاجی می گوید: من قبل از شهادت اکبر و در آخرین وداع با او یقین داشتم شهید می شود . حتی به مادر اکبر گفتم او را خوب نگاه کند. این آخرین دیدارش با اکبر است!!

حاج حسین به خوبی برای بچه ها داستان را بیان می دارد. او مسیر را بگونه ای طراحی کرده است تا برسد به مغز داستان. بچه ها هم تمام شخصیت های داستان را شناخته اند. حاج حسین، اکبر، سید حسین ، عزت الله و...

حاجی از آخرین اعزام عزت می گوید. می گوید شنیدم از قرارگاه دعوت نامه ای برای عزت الله ارسال شده و گفته شده در منطقه به اونیاز است.  عزت الله هم بدون درنگ به درخواستشان پاسخ مثبت می دهد. من به دلایلی مخالف رفتم عزت بودم؛ اما نه، اینبار خود عزت هم نمی خواست بماند. ظاهر امر این است که دعوت نامه از قرارگاه آمده است اما واقعیت چیز دیگریست . عزت شوق پرواز دارد و از هیچ فرصتی برای پریدن غفلت نمی کند. او خیالش از همسر و دو طفلش 3 ماهه و 3 ساله اش راحت است. آنها را به خدای خود می سپارد. حاج حسین را هم دارد و از این بابت خالش راحت است پس باید برود و به دوستان شهیدش بپیوندد....


حاجی می گوید سفر آخر عزت من را نگران کرد. اتنظار شهادتش را در کربلای 8 داشتم . وقتی به محل استقرار عزت در منطقه رفتم متوجه شدم آنها برای انجام عملیات دیگری به غرب اعزام شده اند . پایان عمیلات کربلای 10 در منطقه غرب آغاز انتظار حاج حسین و خانواده اش برای شنیدن خبری از عزت الله بود.

انتظار آغاز می شود و هر روز چشم های زیادی منتظر آمدن عزت به در خیره می شود. شاید بیش از خانواده عزت الله؛ مادران ، پدران و فرزندان شهدا که عزت خود را خادم آنان می نامید چشم انتظارش بودند... این انتظار بیش از 20 سال به طول انجامید و سرانجام...

حاج حسین می گوید: اوایل سال 86 در عالم خواب سید حسین حسینی به خوابم آمد. می دانستم شهید شده! کلی با هم حرف زدیم . من سراغ بچه ها خصوصا عزت الله را از او گرفتم و سید پس از اینکه از حال خوش خود و دیگر بچه ها گفت؛ خبری عجیب به من  داد. سید به من گفت: حاجی مزار عزت در منطقه ای دراطراف مهریز یزد است. حاجی می گوید من با حالتی عجیب از خواب بیدار شدم. حال عجیبی داشتم. حاج حسین می گوید به دلایلی موضوع خوابم را به کسی نگفتم.

دانشجویان که برای شنیدن این قسمت از سخنان حاج حسین لحظه شماری می کردند با حسی خاص حرف های او را گوش می دهند و حاجی با همان کلام لطیف و دل نشینش ادامه می دهد. او می گوید: حدود 6 ماه بعد، دوباره در عالم خواب شهیدسید حسین را ملاقات کردم؛ اینبار خود سید به من گفت : حاجی نمی خواهی مزار عزت الله را زیارت کنی؟ و من با شوق وصف ناپذیری پذیرفتم. حاجی و سید به راه می افتند و پس از 21 سال حاج حسین مزار جگرگوشه خود را در عالم خواب زیارت می کند. 

حاج حسین می گوید: با سیدحسین بر محلی وارد شدیم، شبیه به گلزار شهدا. سید گفت: در این مکان مسقف 12 شهید آرام گرفته اند و یکی از آنها عزت الله شماست. من شروع کردم با حالت گریه سلام دادن. السلام علیکم یا انصار دین الله. السلام علیکم یا انصار رسول الله و... می گوید تا به این قسمت از سلام ها رسیدم : السلام علیکم یا انصار فاطمه الزهرا(س) با گریه از خواب بیدار شدم. حاج حسین می گوید هنوز خستگی مسیری که با سید طی کرده بودیم تا به مزار عزت الله برسیم در تنم بود. نفس نفس می زدم و گریه ام را نمی توانستم کنترل کنم. دیگربرایم یقین شده بود که گمشده 21 ساله ام را پیدا کرده ام. از همان روز تحقیق شروع شد. حاجی می گوید تلاشهای زیادی ازسوی دوستان انجام شد ولی در مرحله آخر نتیجه نمی داد. 

انگار قرار است خود حاجی این قصه را به پایان برساند.


                                    


من میخکوب حرفهای حاجی شده ام. همه اینگونه بودند. صدای گریه ی بعضی از بچه ها را می شنوم. عده ای هم که دورترند شانه هایشان تکان می خورد ولی نمی خواهند گریه شان مزاحم شنیدن ادامه سخنان حاجی شوند. غمی در چهره حاج حسین دیده می شود ولی با همان لبخند دوست داشتنی به آرامی حرفهای خود را ادامه می دهد.

حاجی می گوید: تحقیقات ادامه داشت تا اینکه به دلیل فوت دامادم عازم زاهدان شدیم. پس از انجام مراسم عزاداری قصد بازگشت داشتیم. من قضیه خوابم را به مادرشهید، همسر عزت الله و دیگران گفتم. تا آن روز تعداد کمی از اطرافیان اطلاع داشتند. مادر شهید با حسی عجیب درخواست کرد موضوع پیگیری شود. به همراه مادر، همسر، خواهر و پسر عموی شهید به سمت یزد حرکت کردیم. همه حس عجیبی داشتند. حالم قابل وصف نیست. قبل از یزد مسجد حضرت اباالفضل توقف داشته و نماز خواندیم. در ادامه مسیر نزدیک یک دوراهی ماشین خراب شد.

من یکبار از زبان پسر عموی شهید عزت الله که در این سفر حاجی را همراهی کرده بود شنیدم؛ می گفت: وقتی به دوراهی رسیدیم حاج حسین حال خاصی داشت گریه می کرد و می گفت هرچه هست در همین مکان است....


جلسه همچنان ادامه دارد و حاج حسین سخنانش را بر دل بچه ها می نشاند. آنها هم با این کلمات و سخنان، رابطه ای خاص برقرار کرده اند. حاج حسین از برخی از اتفاقات حرفی نمی زند. شاید نمی تواند بگوید. احتمالا نگران بغضیست که به ناگاه بر سر راه گلویش قرار گیرد و نتواند سخنان دل نشینش را ادامه دهد.

یکی دو نفر از رفقا که قبلا من درباره خصوصیات حاج حسین با آنان حرف زده ام به کنار من می آیند و آرام و در گوشی می پرسند: " می شود از حاجی سوال هم  پرسید؟" سرم را به نشانه جواب مثبت تکان می دهم. پیش از آنکه از کنارم دور شود به او می گویم: از حاجی بخواهید چند داستان از خوابهای خودش را برایتان تعریف کند. خصوصا خوابی که در آن حضرت زهرا(س) را ملاقات می کند....

دقایقی به آخر جلسه مانده است و حاجی هنوز اصل ماجرا را تعریف نکرده. هنوز به قسمت ناب داستان پیدا شدن شهیدش که سالها خبری از اونداشته نرسیده است!

آخر جلسه یکی از دانشجویان به آرامی از حاجی می خواهد از خوابی که در جبهه دیده است(اشاره به حضرت زهرا(س) می کند)، بگوید. حاجی تاملی می کند؛ انگار نمی خواهد از این ماجرا حرفی بزند. من که یکبار این موضوع را از زبان حاجی شنیده ام احساس او را درک می کنم. حاج حسین هر بار در این باره می خواهد  حرف بزند گریه مجالش نمی دهد. ولی خب، دانشجو جماعت بدپیله هستند و به حاجی می گویند: حاج آقا! این جمع را خودمانی تصور کنید. شاید حاجی با این حرف قانع می شود. شاید  هم چون آخرین ساعات حضورش در زاهدان است و قصد سفر دارد می خواهد به این جمع، هدیه ای تقدیم کند.

به آرامی سخنش را ادامه می دهد. صدایش کمی می لرزد . از قضیه ای حرف می کند که در دوران جنگ در جبهه برایش اتفاق افتاد. حاجی می گوید روزی چند نفر به سراغم آمدند و درباره شهادت حضرت زهرا سوالاتی پرسیدند و من هم پاسخ شبهاتشان را با سند و مدرک دادم. آن چند نفر قانع شدند و رفتند. نزدیک اذان صبح در حالت سجده ی نماز شب خوابم برد و در عالم خواب صدای مناجات وگریه ی خانمی نظرم را جلب کرد. حاج حسین ادامه می دهد؛ در حالی که صورت همه دانشجویان غرق در اشک است. خود حاجی هم  لحظه ای مکث می کند و باز ادامه می دهد . می گوید: خوب که دقت کردم صدا از بالای سنگری که من در آن قرار داشتم می آمد. درست همان سنگری بود که آن چند نفر که درباره شهادت حضرت زهرا سوال داشتند؛ به سراغم آمدند. به بالای سنگر مراجعه کردم ؛ خانمی را در حال مناجات و گریه دیدم. از او پرسیدم شما که هستید؟ اینجا چه  می کنید؟ خطر ناک است! و او در پاسخ به سوالم این جمله را گفت: من همانی هستم که دیشب تو از حقش دفاع کردی! گریه امان حاجی را می برد. او چند ثانیه حرف نمی زند. حرف نمی زند ولی دنیایی حرف دارد گریه هایش! انگار با سکوتش برای دانشجویان روضه می خواند! و دانشجویان او را در گریه کردن همراهی می کنند. شانه هایشان تکان می خورد من هم که قبلا این داستان را شنیده ام با آنان همراهی می کنم. حاجی گریه اش را کنترل می کند و ادامه می دهد: خانم اشاره کرد به شهدای حاضر در آن محل و به من گفت: اینها همه محسن های من هستند ...


حاج حسین می گوید: در آخرین اعزام عزت الله مطمئن بودم او شهید می شود. انتظار شهادتش را در کربلای 8 داشتم. او ادامه  می دهد روزی در جبهه من در جمع عزت الله و چند تن از دوستانش بودم. یکی از دوستانش از لحظه شهادت و اینکه دشمن بسیار نامرد است حرف می زند. می گوید شنیده است که وقتی بچه ها شهید یا مجروح می شوند آنها با تانک از روی جنازه بچه ها عبور می کنند. حاجی می گوید: بلافاصله عزت الله گفت: چه مرگی بهتر از این. عزت الله اشاره به عاشورا و آن لحظه ای که یزیدیان با اسب بر پیکر امام و یارانش تاختند می کند و می گوید: کاش من هم اینگونه شهید شوم. حاج حسین نگاهی به عزت می کند وبه او می گوید پسرم: حواست باشد که پدرت در جمع نشسته است! عزت که ظاهرا متوجه حضور پدر نبود با ادبی خاص و به آرامی جواب می دهد : پدر جان من می خواهم جوری بر اربابم حسین وارد شود که جسمم از او سالمتر نباشد. نمی خواهد شرمنده ی ابا عبدالله شوم....




جمع دانشجویی که آمده اند تا داستان انتظار 21 ساله را بشنوند همچنان پای سخنان حاج حسین نشسته اند. حاجی که قرار است از انتظاری 21 ساله حرف بزند و داستان پیدا شدن عزت الله را پس از سال ها چشم به راه بودن تعریف کند؛ برای عده ای از بچه های نسل سوم انقلاب حرف های دیگری می زند. احساس می کنم حاجی چیز دیگری از این جلسه می خواهد. او فرصت را مغتنم می شمرد و سعی دارد دریچه های جدیدی پیش روی این جمع مشتاق باز کند. از پای کار ماندن برای انقلاب، باور داشتن انقلاب و آزمایشهای الهی حرف می زند . از عزم و اراده عزت الله که آنروزها جوانی بیست و چند ساله بود می گوید. 


دانشجویان هم با تمام وجودبه سخنان حاجی گوش می دهند. یکی زانوهایش را در آغوش گرفته و چهارچشمی و چند گوشی به حاج حسین خیره شده، آن یکی هر چند لحظه یک بار اشکهای جاری شده بر گونه اش را پاک  می کند، یکی دستانش را به هم گره زده و زیر چانه اش قرار داده است. ولی حاجی به هیچ یک از حالات اینها کاری ندارد. او احساس می کند آنچه که روزیه این جمع می باشد را باید بگوید . شاید هم دست او نباشد. راستش را بخواهید این جلسه هیچ چیزش دست من و حاجی نبود. به یکباره همه چیز درست شد. حاجی ساعت 1 بعدازظهر پرواز دارد و رفقای دانشجو هم که دوست دارند بیشتر از حضور حاجی استفاده بکنند برای این جلسه لحظه شماری کرده اند. آخر در این اوضاع و احوال شهر همچین مجلسی کمتر پیدا می شود.

حاج حسین همچنان از فرزند شهیدش می گوید. می گوید: عزت الله یکبار در منطقه، شیمیایی سختی می شود اما خدا او را برای ما نگه داشت. برای ما و خانواده شهدا. حاجی برای دوستان دانشجو از دوران فعالیت فرهنگی عزت الله می گوید. عزت خدمت به خانواده شهدا را یک تکلیف و نوعی عبادت می دانست. وقت زیادی را در جمع خانواده شهدا سپری می کرد. حاج حسین می گوید وقتی خبر مفقودی عزت الله آمد بیش از ما خانواده های شهدا ناراحت بودند. عده ای از مادران شهدا احساس می کردند فرزند خودشان بار دیگر شهید شده است.

وقتی حاجی از خدمت عزت به خانواده شهدا می گوید؛  یاد این جمله آقا می افتم "زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست". یعنی عزت الله پیش از آنکه در کربلای ده شهید شود با خدمت به خانواده های شهدا و زنده نگه داشتن یادآنان به فیض شهادت بی بهره نبوده است! شاید او پیش از آنکه شهید شود می خواهد بداند حال و هوای کودکی چند ساله که نمی داند معنای بی پدر شدن را، چگونه است؟ کودکی که معنای تکه تکه شدن را نمی داند! معنای له شدن و خرد شدن زیر شنی تانک را فهم نمی کند! می خواهد بداند حال آن کودکی که از پدر تنها عکس او و یاد روزهای با او بودن به خاطر مانده است! عزت الله همچون بسیاری از شهدا عشق به خانواده و فرزند را در دل دارد. او خوب می داند داشتن پدری همچون حاج حسین توفیق می خواهد. عزت اکبر وفاطمه اش را عجیب دوست می دارد. اما نه! هیچ کدام از این علایق و وابستگی مانع حرکت او برای رسیدن به هدفی مقدس نمی شود. نمی دانم شاید آخرین با عزت وقتی به عکس اکبرش نگاه می کند و چهره فاطمه چند ماهه اش را در ذهن تصور می کند، تیری به پیشانیش اصابت و او را به معبودش وصل می کند ...

احتمالا که نه، حتما عزت به لحظه های تنهایی اکبر 3 ساله اش فکر می کند. قطعا به آن دقایقی که قرار است همسرش فاطمه چند ماهه را سالها بدون پدر، بزرگ کند فکر می کند! البته عزت الله با همه دل تنگی خاطری آسوده دارد! او حاج حسین را در کنار فرزندان خود می بیند. پدری که پس از عزت الله پروانه وار بدور فرزندان عزت الله می گردد.

حاجی می گوید عزت هر چند وقت یکبار عازم جبهه هم می شد. البته ظاهرا از توان مدیریتی و فرمانده ی مناسبی هم برخوردار بوده است چرا که چند بار رسما از سوی لشکر 25کربلا از او خواسته شده بود که در جبهه حضور پیدا کند.  آخرین بار هم سال 66 بود که به ناگاه متوجه شدم؛ عزت الله قصد حضور در جبهه را دارد. می گوید در آن مقطع بجز خودم که به منتطقه اعزام می شدم دو پسر دیگرم هم در جبهه حضور داشتند و اگر عزت هم به منطقه اعزام  می شد دیگر کسی نبود که به خانواده رسیدگی کند.

به خودم می گویم این یعنی همان باور به انقلاب اسلامی. باوری که تو حاضری همه خانواده ات را قربانی اسلام عزیز کنی. شاید معنای جمله " هیچ چیز ندیدم جز زیبایی" را اینان بفهمند! هر چه از فضای جلسه می گذرد کلام حاجی دل نشینتر می شود. دوست نداری به آخرش برسد. به ساعت که نگاه می کنی عقربه ها به سرعت حرکت می کنند و تو دوست داری حاجی همچنان از خودش و شهیدانش بگوید. آن لبخند هم بر لبان حاجی جا خوش کرده است. اما آن چه که در این لحظات در کلام حاجی حس می شود غم دل تنگیست. انگار حاجی دوست دارد اشکی را چاشنی کلامش بکند. سخن حاجی پر است از دل تنگی برای عزت و اکبرش. اکبری که می توانست امروز بازویی پر توان برای حاجی باشد.

خلاصه حاجی می گوید وقتی مطلع شدم که عزت قرار است به منطقه برود و درخواست هم از سوی لشکر25 کربلا بوده است به مقر لشکر مراجعه و اوضاع خانواده را برای مسئولین تشریح کردم. اما ظاهرا اینبار خود عزت نمی خواست بماند. او رفت و دیگر ... و بیش از ما فرزندان شهدا داغ دار شدند... 


درباره وبلاگ

این وبلاگ اومده تا به تکلیفش عمل کنه...
پیوندهای مفید
امکانات وب
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد